دخترکم
کیمیای عزیز دریک روز از نیمه های امرداد سال 91 یعنی درست 16مرداد ساعت یک ونیم ظهر در بیمارستان فرمانیه تهران پا به زندگی ما گذاشت و اونم شد تیکه
دیگر از قلب ما بهمراه ایلیا . البته اون نسبت به ایلیا خیلی آرومتر وبی آزارتره خوب میگن دخترا آرومند وپسرا شیطون .
تاچهل روز که طبق معمول پیش مامان بودیم تا یخورده جون بگیره آخه وزنش از ایلیا هم
كمتر بود ایلیا 3/150بود این 2/800 ولی خیلی ریزتر بنظر میرسید ولی خدارو شکر
زود وزن گرفت ودر عرض دو سه هفته به 4 کیلو رسید . بالا خره اومدیم خونه او داستان ما با اینا شروع شد ؛ با اینکه خیلی مواظب هستیم که ایلیا یه
موقع احساس بدی نکنه ولی مشخص که یه جورایی داره جای خودشو تنگ میبینه نمونش
روز تولد ایلیا که کیمیا رو از روز قبلش برده بودم خونه مامان روحیش یه جور دیگه بود وقتی دید کیمیا نیست البته حالا خیلی بهتر شده .
دوروز پیش که برده بودمش برای واکسن زدن چهار ماهگیش یه صحنه جالبی رخ
داد که گفتم بنویسم ؛ همینکه خابوندمش روی تخت ولباسش ودر میاوردم بحاش داشتم حرف میزدمو اونم میخندید که خانم دکتر یو هو واکسن و به پاش فرو کرد که
يهو چشماش بحالت تعجب گشاد شدو زد زیر گریه در عرض نیم ثانیه از خنده شد گریه
حالا هر وقت یاد اون لحظه میفتم خندم میگیره .
درپایان میخواستم بگم دخترکم فرشته کوچیکه من امیدوارم بتونم وظایفم
وبعنوان یک پدر تاوقتی
كه زنده هستم در مقابل وجود زیبات به نحو احسن
انجام بدم ( خدایا تو هم منو یاری کن ) .